دوستدار  حکمت و دانش

دوستدار حکمت و دانش

فلسفه، کلام، علوم قرآنی و عربی
دوستدار  حکمت و دانش

دوستدار حکمت و دانش

فلسفه، کلام، علوم قرآنی و عربی

چیستی جوهر

جوهر عبارت است از کمال چیزی یا کمال ماهیت چیزی به‌گونه‌ای که در ذات خود احتیاج به موضوع و محلّ نداشته باشد. به تعبیر دیگر، 1ـ اگر ماهیت کامل باشد یا 2ـ ماهیتی که نیاز به موضوع ندارد یا 3ـ ماهیتی که احتیاج به محلّ نداشته باشد، بدان جوهر گویند.. هریک از این سه تعبیر   می‌تواند تعریفی  برای جوهر باشد، البته تعریف غیرحدّی.

عینیت جوهر غاسق

جوهر غاسق یعنی چیزی که فاقد نور است، جوهر خارجی نیست، زیرا آن‌چه که عینی و خارجی باشد از نور بهره‌مند است و آن‌چه که از نور بهره‌مند باشد، عینی و خارجی است و چون چیزی که غاسق باشد، فاقد نور است و فاقد نور بودن با خارجی نبودن برابر است، ازاین‌رو، جوهرهای غاسق جوهرهای عقلی‌اند نه جوهرهای خارجی. (مقصود از عقل این‌جا ذهن است نه عقل اصطلاحی که یکی از مراتب وجود در هستی‌شناسی است).
اگر این پرسش مطرح شود که چرا این‌گونه جواهر که به‌خاطر فقدان نور، در خارج وجود ندارند و جوهر نیستند، جوهر نامیده شده‌اند، پاسخ آن از این قرار است: علی‌رغم آن‌چه گفته شد و درست هم هست، بدین‌دلیل آن‌ها را جوهر نامیده‌اند که تعریف جوهر بر آن‌ها نیز صادق است، یعنی این‌ها مفاهیم یا ماهیاتی هستند که در وجود خارجی خود، نیازمند به موضوع و محلّ نیستند، بنابراین، جوهرند.

عدمی بودن غاسق
غاسق بودن برای چنین جواهری (که در خارج معدومند) امری عدمی است نه وجودی. به تعبیر دیگر، معنی جوهر غاسق بودن این است که علی‌رغم بی‌نیازی از موضوع، فاقد وجود خارجی است. از آن‌جا که جوهری که دارای ظلمت است، وجود خارجی ندارد، نمی‌تواند صفت وجودی داشته باشد، زیرا صفت وجودی داشتن، فرع وجود موصوف است. جوهری که موضوع غاسق قرار گرفته است، خود امری معدوم است و هرگاه موضوع امری عدمی باشد، صفات آن نیز عدمی خواهد بود بلکه عدمی بودن صفات چنین موضوع و موصوفی اولویت دارد، ازاین‌رو، چنین جوهری نمی‌تواند موضوع برای صفات وجودی باشد، درغیراین‌صورت، غاسق درعین‌حال که غاسق است و معدوم، امری وجودی خواهد بود که خلاف فرض است و محال.
به تعبیر دیگر، امر وجودی و نیز موضوعاتی که دارای وجود هستند، می‌توانند موضوع برای اعدام باشند، یعنی موضوع برای حدود و نواقص و کاستی‌ها باشند، ولی امور عدمی یا عدم یا معدوم نمی‌توانند موضوع برای وجود یا نور و امور مشابه آن قرار گیرند. انسان موجود می‌تواند موضوع برای نقص‌ها و نداشتن‌های متعدد و محدودیت‌های بسیاری باشد، ولی امر عدمی نمی‌تواند احکام و لوازم وجودی داشته باشد.
نتیجه این‌که، جوهر غاسق از جهت جوهر و غاسق بودن، وجود خارجی ندارد، زیرا که جوهر اعتباری عقلی است و غاسق هم امری عدمی است، ازاین‌رو، نسبت به هیچ چیزی سِمَتِ علیّت نمی‌تواند داشته باشد.
 
اشاره ‌ناپذیری نور مجرد
ضابط: فی انّ النور المجرد لایکون مشاراً الیه بالحس
و لمّا علمت انّ کل نور مشار الیه فهو نور عارض، فان کان نور محض، فلا یشار الیه و لا یحلّ جسماً، و لایکون له جهة أصلاً.


نور مجرد قابل اشاره حسی نیست به تعبیر دیگر هیچ امر مجردی، هر نوع و مرتبه‌ای از تجرد که باشد، قابل اشاره حسی نیست.
توضیح: اشاره حسی به این دلیل که اشاره حسی است، محصول حس است بنابراین، به یقین باید مشارالیه و موضوع آن نیز امری حسی باشد، درغیراین‌صورت، نمی‌توان با حواس به آن اشاره کرد، زیرا اشاره حسی با جسمیت برابر است و چیزی که جسمیت ندارد، محسوس واقع نمی‌شود، زیرا میان امور جسمی و تأثیر و تأثرات جسمی، وضع و محاذات و مقابله لازم است. نقطه مقابل اشاره ما در هر سویی که باشد، باید جسمانی باشد، درغیراین‌صورت، وضع و محاذات نخواهد داشت و در این صورت اشاره تحقق پیدا نخواهد کرد.
استدلال: آن‌چه قابل اشاره حسی باشد یا جسم است یا جسمانی. جسم قابلیت اشاره حسی را بالذات دارد و صفات جسم (امور جسمانی) قابلیت اشاره حسی را بالعرض دارند، ازاین‌رو، اگر رنگ یا نور قابل اشاره باشد یا جسم است و یا جسمانی و عارض بر جسم و از آن‌جا که جسم ذاتاً غاسق و مظلم است، ازاین‌رو، نوری که قابل اشاره حسی است، عارض بر جسم است و جسمانی است.
نتیجه، عکس نقیضِ هرچه که قابل اشاره حسی باشد، جسمانی است، اگر چیزی جسمانی نباشد، قابل اشاره حسی هم نخواهد بود، ازاین‌رو، اگر چیزی مجرد باشد، قابل اشاره حسی نیست. به تعبیر دیگر، این‌که از سویی برخی از انوار قابل اشاره حسی نیستند و از دیگر سو، هر چیزی که جسم و جسمانی باشد قابل اشاره حسی است، لازمه‌اش این است که نور امر مجرد است.

تجرد نور ذاتی
ضابط: فی انّ کلّ ما هو نور لنفسه فهو نور مجرد
النور العارض لیس نوراً لنفسه، اذ وجوده لغیره، فلا یکون الاّ نوراً لغیره. فالنور المحض المجرد نور لنفسه، و کلّ نور لنفسه نور محض مجرد.


نور بالعرض (لغیره) نوری است که بر اجسام عارض می‌شود یعنی نوری که بر جواهر غاسق و ظلمانی و برزخی که ذاتاً فاقد نورند و بالعرض دارای نور می‌شوند، عارض می‌شود، مانند نور اشیاء نیّر و مستنیر؛ نور خورشید، ماه و چراغ و مانند آن.
نور بالذات (لنفسه) نوری است که قائم به ذات خود باشد. این نور در برابر آن نوری قرار دارد که قائم به ذات نباشد بلکه قائم به غیر باشد. نوری که قیام ذاتی به خود دارد، موضوع و محلّ ندارد، عارض بر چیزی هم نمی‌شود و نیازی هم به آن ندارد. باتوجه به این تعریف می‌توان نتیجه گرفت: هیچ نور بالذاتی بالعرض نیست چنان‌که هیچ نور بالعرض نیز بالذات نیست. به تعبیر دیگر، نور لغیره، لنفسه نیست و نور لنفسه نیز لغیره نیست. دلیلش هم با خودش است و بی‌نیاز از شرح و تأمّل، زیرا میان لنفسه بودن و لغیره بودن، تباین و تنافی است، یا تناقض است و یا تضاد و در هر صورت، قابل جمع نیستند. لغیره بودن یعنی موضوع داشتن، نیازمند بودن، وابسته بودن، لنفسه بودن یعنی موضوع نداشتن، نیازمند نبودن، وابسته نبودن و این‌گونه صفات با هم قابل جمع نیستند.
هیچ نور بالعرض و لغیره، بالذات و لنفسه نیست و نور بالعرض قابل اشاره حسی و درنتیجه امری جسمانی است. عکس نقیض آن از این قرار است: آن‌چه که لنفسه است (نوری که لنفسه است) بالعرض نیست و درنتیجه مجرد محض است و درغیراین‌صورت، لنفسه نبود. به تعبیر دیگر، چیزی که عرضی نباشد یعنی جسم نباشد، عارض بر جسم هم نباشد، پس از جسم و جسمانیت مجرد است و با آن‌ها قابل جمع نیست. حاصل آن‌که نور بالذات، مجرد محض است و نیز غیر از غواسق، نور مجردی هم وجود دارد که بالذات و محض است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد