دیدگاه ارسطو درباره حرکت :
ارسطو انواع حرکت رامورد بررسی قرار می دهد و مهمترین نوع حرکت را
در کون و فساد می بیند;زیرا هنگامی که موجودی از بین می رود و موجود دیگری
به جای آن پدید می آید این سؤال مطرح می شود:موجود اول که قبلا" آن را می
دیدیم،به کجا رفت و موجود دوم که آن راندیده بودیم از کجا آمد؟
سپس ارسطو در مقام حل این مشکل و پاسخ به این سؤال بر آمده و می گوید:
موجود
حادث ، قبلا" بالقوه موجود بوده و وجود بالقوه همان ماده اولی است که پس
از پذیرفتن صورت فعلیه و متحد شدن با آن، موجودبالفعل گردیده است. و در این
جاقاعده مورد بحث مطرح می شود که:"انتقال شی ء از مقام قوه به مقام
فعل،حرکت است و هر حرکتی نیازمند محرک است".
دیدگاه فیلسوفان پیش از ملاصدرا :
پس از یعقوب بن اسحاق کندی، ابونصر فارابی درآثارش به این قاعده ارسطو اشاره و به آن استدلال نموده است. وی محرک را درباب این قاعده، علت غایی می داند. فلاسفه پیش از صدرالمتالهین، طی سالیان متمادی حرکت را در چهارمقوله عرضی: کم ، کیف ، این و وضع منحصر می کردند و سایر مقولات عرضی و همچنین مقوله جوهر رابدون حرکت می پنداشتند; در نتیجه بسیاری از مسائل مبتنی بر حرکت همچنان لاینحل باقی مانده بود.
حرکت جوهری چیست ؟
بر خلاف حرکت عرضی حرکت جوهری نوعی تغییر و دگر گونی در خود جوهر است ، سیبی که ابتدا کال است و کم کم رنگ آن به سرخی می گراید و طعم و بوی آن عوض می شود ، آنچه در حقیقت عوض شده صرفا یک سری از اوصاف و اعراض ان نیست بلکه جوهر و ذات سیب است که تغییر پیدا کرده و این تغییر در اعراضی مانند حجم ، طعم یا رایحه آن نمایان شده است .
با چه مبنایی می توان از حرکت جوهری سخن گفت؟
بی شک در هر حرکتی، چیزی از دست می رود و چیزی به دست می آید. در حرکات عرضی، یک عرض زایل و عرضی دیگر حاصل می شود، اما ذات شیء در هر دو حال باقی و ثابت است. اما حرکت جوهری، مستلزم تحول تدریجی در ذات متحرک است. پس، حرکت جوهری به معنای دیگر شدن مستمر شیء است و این امر، مستلزم از خود به در آمدن یا خود را از دست دادن و فنای مستمر یک ذات و پیدایش ذاتی دیگر است. اما از سوی دیگر، اگر ذاتی باقی نباشد اولا، آنچه روی می دهد کون و فساد است، نه حرکت. ثانیاً، این امر خلاف حس و وجدان است. ما برای بذری که به نهال تبدیل می شود و نهالی که به درخت مبدل می گردد، نوعی وحدت شخصیت می شناسیم. ما به روشنی درمی یابیم کسی که روزی کودکی بود و امروز به کهنسالی رسیده است، همان شخص واحد است. هر کسی در مورد خود این امر را بالوجدان می یابد. پس، حرکت هم مستلزم دگرگونی و کثرت است و هم مستلزم نوعی ثبات و وحدت شخصیت است.